شمس، تنگحوصله است. بازاریاب نیست. از پی مشتری نمیگردد، و عوامفریبی نمیكند. از اینرو، با كاربرد هرگونه دستورالعمل روانشناسی توده، به خاطر بازاریابی و جلب عوام، مخالف است. خواستار شیوه استثنائی دویدن صید از پی صیاد است، نه روش متداول پیجویی صیاد از صید! و دیرگیریها و تنهاییهای او نیز، همه از این خوی، سرچشمه میگیرد. حتی، زمانی كه شمس را، بر این خوی خودگرایی او، متذكر میسازند، و از وی میخواهند كه سخن باید بر وفق صلاح، و درك مردم گوید، خشمگین میشود، و گوینده را، فاقد صلاحیت چنین دستوری به خویش، میخواند:
"آنجا، شیخی بود. مرا، نصیحت آغاز كرد كه:
ــ با خلق، به قدر حوصله ایشان، سخن گوی! و به قدر صفا، و اتحاد ایشان، ناز كن!
گفتم:
ــ راست میگویی! ولیكن، نمیتوانم گفتن جواب تو! چو، نصیحت كردی، و تو را، حوصله این جواب، نمیبینم. شمس، مخاطبان خود را مشخص كرده است. وی میداند كه روی سخنش با كی است. از اینرو، به هنگام اعتراض، نسبت به پیچیدگی سخنش، آشكارا، اعلام میدارد كه:
"صریح گفتم ... كه:
ــ سخن من، به فهم ایشان، نمیرسد!� مرا � دستوری نیست كه از این نظیر (مثال)های پست گویم! آن اصل را میگویم، بر ایشان، سخت مشكل میآید! نظیر آن، اصل دگر میگویم، پوشش در پوشش، میرود!
"مخاطب شمس"، ابرمرد است، انسان والاست، شیخ كامل است، كسی است كه مسئول رهبری مردم است! روی سخن شمس، متوجه رهبران است، نه پیروان:
"مرا در این عالم، با عوام، هیچ كاری نیست! برای ایشان، نیامدم! این كسانی كه رهنمای عالماند، به حق، انگشت، بر رگ ایشان، مینهم. "من شیخ را میگیرم، و مؤاخذه میكنم، نه مرید را! آنگه، نه هر شیخ را، شیخ كامل را! .
"شمس"، تنها به خاطر حرف، حرف نمیزند. وی را تا گفتنی نباشد، و یا تا زمان و مكان را، مناسب نیابد، لب به سخن نمیگشاید .لیكن، هنگامی نیز كه ابلاغ پیامی را لازم میشمارد، در خود، چیزی گفتنی، احساس مینماید، آنگاه، بیپروا از مقتضیات زمان و مكان، با احساس مسئولیتی رهبرانه، لب به سخن میگشاید، و مستمع خویش را، از فراسوی قرنها، مخاطب قرار همیدهد:
"چون گفتنی باشد، و همه عالم، از ریش من، درآویزد كه مگر نگویم ... ، اگرچه بعد از هزار سال باشد، این سخن، بدانكس برسد كه من خواسته باشم.
ب-12